موقع شعرخوانی که شد مضطرب بودم. چه شعرهای خوبی شنیدیم. عاشقانهها به نسبت کم بود و منی که بنا بود عاشقانه بخوانم غریبی میکردم. اسمم را که صدا زدند نگاه آقا چرخید سمت من، قلبم میگفت بگذار جای تو من بلند بلند بتپم! چشمم میگفت بگذار محبت و ارادتت را اشک کنم، دستم میگفت بگذار پسلرزههای شوقت را نشان بدهم، زبانم گفت حضرت آقا سلام…
باشگاه ژورنالیست، قنبر رسولی، روز موعود رسید. حیاط حوزه هنری را که نگاه میکردی، برق خوشحالی چشمها چشمت را میگرفت. شوق و هیجان، مثل جلوههای ویژه صورت نورانی روزهدارها، از نگاهها و لبخندها میپاشید توی فضا. جمعی گرم سلام و علیک، عدهای مشغول مصاحبه، چند نفر در حال قدم زدن و رصد کردن، من هم که روی ابرها سیر میکردم، کلوزآپ میگرفتم از لحظهها. وارد بیت شدیم و هنوز باورم نبود. تا اینکه همهمهای شد و دیدم که حضرت آقا وارد شدند. پلکهایم شاتر دوربین شده بود. تند و تند روی هم میآمد و فریم به فریم ثبت میکرد. لبخند آقا، دست بلند کردنش، نگاه محبت آمیزش، به اسم صدا کردنش، اسم بابا را هم مطابق معمول شنیدم از لبهایشان و ذوق کردم. همهمه که خوابید چند نفری از بین صفها بلند شدند و شعر خواندند. بدون برنامه و دلی. بابا یک دو بیتی ترکی خواندند و کیف کردم و زیر لب گفتم عمرت بلند باد. از جمع خانومها هم یکی دو نفری بلند شدند و شعری خواندند. لطف خاص آقا شامل همه میشد و بهبه و آفرین صله میگرفتند شاعرها از ایشان. دلتان نخواهد نماز خواندیم پشت سر پدر امت و چه نمازی… سر سفرهی ایشان افطار کردیم و چه افطاری… موقع شعرخوانی که شد مضطرب بودم. شعرهای خوبی شنیدیم. عاشقانهها به نسبت کم بود و منی که بنا بود عاشقانه بخوانم داشتم غریبی میکردم. اسمم را که صدا زدند نگاه آقا چرخید سمت من، قلبم میگفت بگذار جای تو من بلند بلند بتپم! چشمم میگفت بگذار محبت و ارادتت را اشک کنم، دستم میگفت بگذار پسلرزههای شوقت را نشان بدهم، زبانم گفت حضرت آقا سلام… بعضی خوشیها بدون رفیق و عزیز نصفه نیمه است… سلام رسانهمهتان بودم محضر مهربانترین رهبر ادیب دنیا… نفهمیدم چطور خواندم و چطور تمام شد، فقط یکهو صدای آقا توی گوشم پیچید که با مهر خطاب به بابا گفتند«الولد سرّ ابیه» بابا به احترام ایستاد و دست ادب به سینه گذاشت، نفس عمیقی کشیدم، تأییدهای آقا و نگاه مهربان بابا و آفرینهای دور و نزدیک را قاب کردم. فریمهای آن دیدار تا ابد در قلبم میماند. حالا به امید روزی که آنجا شعر آئینی بخوانم قلم میزنم. دعای خیرتان را دریغ نکنید.
حس خاصی در شعر خواندنش دارد، مانند همه زنان سرزمینم با حجب و حیا و با مطانت البته با کمی استرس که در صدایش موج میزند، هیجان زده است، شعرش را آغاز میکند، البته آغازی که با شعر پدر الهام میگیرد و به قول خودش آبرو میبخشد به شعرش با شعری از پدر. عیسی اگر در آخر عمرش به عرش رفت قنداقه حسین شرف عرش اعظم است صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین ارباب ما معلم عیسی بن مریم است شعرش را با متانت مثالزدنی آغاز میکند، آغازی که ما را به یاد شعرها و رباعیهای حاج ولیالله کلامی در روزهای محرم میاندازد، آنجا که میگوید«یل یاتار طوفان یاتار یاتماز حسینی پرچمی». با جانِ شمع هوهوی طوفان چه میکند؟ با تختهپاره سیل خروشان چه میکند؟ از حال من سراغ گرفتی، بیا ببین با خاک مرده باد غزلخوان چه میکند؟ گفتی میان آتش عشقم چه میکنی؟ گفتم خلیل بین گلستان چه میکند؟ شوق وصال کشته مرا، بیم هجر هم جایی که خیر این نرسد، آن چه میکند؟ من قطره قطره اشک شدم در فراق تو با تو صدای چک چک باران چه میکند؟ در خواب دیدمت به مزار من آمدی در حیرتم که در تن من جان چه میکند